کد مطلب:171874 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:258

وفاداران بی وفا
لان یرضی عنی أحب الی من أن یكون لی حمر النعم. [1] .

خشنودی حسین از من برای من بهتر از این است كه برای من شتران سرخ موی باشد.

رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم

مسلم بن عقیل جهت اجرای فرامین امام حسین علیه السلام در نیمه ماه مبارك رمضان از مكه سوی كوفه حركت كند و لیكن نخست به مدینه آمد و در مسجد النبی صلی الله علیه و آله و سلم نماز گزارد و با خانواده خود وداع كرد و با دو راهنما به راه افتاد و پس از پیمودن مسافت چند روزه، فهمیدند كه راه را گم كرده اند.

گم كردن راه از یك سو و تشنگی شدید از سوی دیگر مانع بزرگی بر ادامه راه بود كه مسلم بن عقیل را واداشت تا به امام حسین علیه السلام نامه ای چنین نوشت:

اما بعد؛ از مدینه با دو راهنما به راه افتاده و راه را گم كردیم و آن دو جان سپردند و لیكن ما توانستیم خود را در مكانی به نام مضیق به آب برسانیم؛ بدین جهت این سفر بدین جهت این سفر را به فال بد گرفتم؛ اگر نظر شما نیز این چنین باشد، مرا معاف داشته و دیگری را بفرستید.

والسلام

و با قیس بن مسهر به امام حسین علیه السلام فرستاد.

امام حسین علیه السلام در پاسخ نامه، نوشت:

اما بعد؛ خوف آن دارم كه ترس تو موجب تغییر تصمیمت شده باشد؛ به راهت ادامه بده.

والسلام

وقتی نامه به دست مسلم رسید، به راه افتاد و پنجم شوال در كوفه به خانه مختار بن ابی عبیده وارد شد و شیعیان نزد وی آمده و مسلم نامه حضرت را به ایشان خواند و آنها بگریستند؛ در اینحال عابس بن شبیب شاكری برخاست و بعد از حمد و سپاس الهی گفت:

من از طرف مردم چیزی نمی گویم؛ زیرا نمی دانم در دل ایشان چیست و تو را به آنها فریب نمی دهم. به خدا قسم، دعوت شما را اجابت كرده و با دشمن شما به جهاد برخاسته و در ركاب شما با این شمشیر بر آنها تاخته تا خدا را ملاقات كنم و این را جز برای ثواب الهی انجام نمی دهم.

در این میان، حبیب بن مظاهر بپا خاست و گفت:

به خدایی كه جز او معبودی نیست، من با او هم عقیده ام.

سرانجام هیجده هزار نفر [2] با مسلم بن عقیل بیعت كرده و مسلم، اینرا طی نامه ای به حضرت نوشت و امام علیه السلام را برای آمدن به كوفه ترغیب نمود.

در آن روی سكه، نعمان بن بشیر، فرماندار و والی كوفه، بالای منبر رفت و بعد از حمد و سپای الهی گفت:

اما بعد؛ ای بندگان خدا! از خدا بترسید و به سوی فتنه و تفرقه شتاب مكنید كه در آن مردان هلاك شده و خونها ریخته و اموال به تاراج می رود؛ كسی كه به جنگ من نیاید، به جنگ او نمی روم؛ شما را از خواب بیدار نمی كنم (آرامش تان را به هم نمی زنم) و شما را به جان یكدیگر نمی اندازم و به تهمت و گمان بد كسی را دستگیر نمی كنم و لكن اگر بیعت خود را شكسته و با پیشوای خود به مخالفت برخیزید، شما را از دم شمشیرم خواهم گذراند؛ گرچه یاوری نداشته باشم. امیدوارم كه بین شما و حق شناس بیشتر از پیروان باطل كه هلاك می شوند، باشد.

عبدالله بن مسلم كه با بنی امیه هم پیمان بود، برخاست و نعمان را به شدت عمل فرا خواند و سپس به یزید در نامه ای نوشت:

مسلم بن عقیل به كوفه آمده و شیعیان به نام حسین بن علی با او بیعت می كنند؛ اگر كوفه را می خواهی، مردی قاطع، چون خودت، را به كوفه بفرست؛ زیرا نعمان بن بشیر شخصی ضعیف و یا اینكه خود را به سستی زده است.

عمارة بن عقبه و عمر بن سعد بن ابی وقاص نیز شبیه این نامه را به یزید نوشتند و یزید وقتی این نامه ها را دید، سرجون [3] ، را فرا خواند و از او نظر خواهی كرد و سرجون گفت:

اگر معاویه زنده شود، رأی او را می پذیری؟

وقتی یزید جواب مثبت داد، او فرمان ولایت عبیدالله بن زیاد را بر كوفه و بصره كه معاویه هنگام مرگ دستور نوشتنش را داده بود، به یزید نشان داد و با اینكه یزید میانه خوبی با عبیدالله بن زیاد نداشت، او را به همان منصب، نصب كرد؛ وقتی حكم یزید به عبیدالله ابلاغ شد، او با حدود پانصد نفر، بی درنگ به سوی كوفه راه افتاد.

مردم كوفه در انتظار ورود امام حسین علیه السلام آماده بودند؛ وقتی عبیدالله بن زیاد با عمامه سیاه و چهره پوشیده وارد كوفه شد، مردم گمان كردند كه حضرت است و از اینرو همه بر او سلام كرده و خوشآمد می گفتند. ولیكن پس از مدتی فهمیدند كه او عبیدالله بن زیاد است.

عبیدالله با شگرد خاصی خود را به در قصر امارت رساند و لیكن از آنجا كه نعمان نیز گمان می كرد او حسین بن علی علیه السلام است، از بالای قصر ندا زد:

امانتی را كه به من سپرده اند، به تو نمی دهم؛ یا بن رسول الله!

در اینحال ابن زیاد گفت:

در را باز كن؛ خیر نبینی؛ شبت دراز شد.

مردی او را شناخت و فریاد زد كه ای مردم! قسم به خدا، او ابن زیاد است.

مردم شروع به پرتاب سنگریزه و غیره بر ابن زیاد نمودند و نعمان به سرعت در قصر را باز كرد و او وارد شد و پس از مدتی به ناچار مردم پراكنده شدند و صبح فردا، منادی ندا زد و مردم در مسجد جمع شدند و ابن زیاد بر منبر رفت و در سخنرانی خود گفت:

امیرالمؤ منین، ولایت شما و شهرتان را به من عطا كرد و مرا دستور داد تا ستمدیده تان را داد دهم و به محرومان رسیدگی و به فرمانبر شما احسان كنم. شمشیر و تازیانه من بر نافرمانتان به كار می رود؛ بنابراین هر كسی باید مراقب خود باشد؛ تا به گفته ام عمل نكنم برای شما فایده ای ندارد.

پس از اینكه از منبر فرود آمد، دستور داد تا نام بزرگان كوفه در محله های مختلف شهر را برای او نوشته و ایشان اسامی پیروان یزید و خوارج و مخالفان دربار را مشخص كنند و گرنه هر فتنه جویی و عمل خلاف مصلحت در حوزه استحفاظی آنان، بر عهده ایشان خواهد بود و هیچ تعهدی برای آنان بر گردن ابن زیاد نبوده و خون و مال شان برای او حلال خواهد بود و هر محله ای كه یاغی و سركش در آن یافت شود كه اسمش را به او نداده باشند، رئیس و بزرگ آن محله را بر در خانه اش به دار آویخته و اهالی آن محله از عطا و بخشش او به دور خواهند بود.

وقتی مسلم بن عقیل سخنان عبیدالله را شنید، شبانه از خانه مختار بیرون آمد و سوی منزل هانی رفت و شیعیان بطور مخفیانه نزد او رفت و آمد می نمودند.

شریك بم اعور كه از شیعیان بود و همراه عبیدالله به كوفه آمد، در خانه هانی سكنی گزیده بود و از قضای روزگار مریض شد و ابن زیاد كسی را فرستاد تا اطلاع دهد كه شب جهت عیادت به منزل هانی خواهد آمد؛ از اینرو شریك به مسلم گفت:

همه ما خواهان هلاكت ابن زیاد هستیم؛ پس در صندوق خانه و پستو بایست و وقتی ابن زیاد نشست، بیرون آی و او را بكش.

در اینحال پس از چند لحظه، ابن زیاد آمد و نشست و لیكن شریك هر چه منتظر شد، دید مسلم بیرون نیامد و از اینرو با خواندن برخی اشعار و اظهار سخنانی خاص، مسلم را به انجام مقصود فرا خواند [4] ولیكن بدون هیچ اقدامی، ابن زیاد مجلس را ترك گفت و شریك از مسلم علت بیرون نیامدن را پرسید و او گفت:

به دو علت او را نكشتم؛ یكی اینكه علی علیه السلام از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روایت فرمود كه اسلام، كشتن ناگهانی را منع می كند و دوم اینكه زن هانی ضمن گریه و زاری مرا قسم داد كه در خانه شان اقدام به این كار نكنم.

در اینحال هانی گفت:

وای بر او! (زنش) مرا و خودش را به قتلگاه برد و در آنچه از او می گریخت، افتاد.

در آنسوی سكه، ابن زیاد برای یافتن مسلم مبلغ زیادی را به یكی از غلامانش، معقل، داد و گفت:

این پول را بگیر و با آن مسلم بن عقیل و یارانش را شناسایی كن.

معقل در خلال جستجوی خود فهمید كه مسلم بن عوسجه در مسجدی كه مسلم بن عقیل نماز بپا می دارد، برای امام حسین علیه السلام بیعت می گیرد؛ از اینرو نماز را در مسجد خواند و نزد مسلم بن عوسجه آمد و گفت:

ای بنده خدا! من از اهل شام هستم؛ خداوند به دوستی اهل بیت بر من منت نهاده و این سه هزار درهم را می خواهم به كسی دهم كه شنیده ام تازه به كوفه آمده و برای فرزند دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بیعت می گیرد؛ از چند نفر پرسیدم و ترا نشانم دادند كه آن خانواده را می شناسی؛ از اینرو نزد تو آمدم تا این پول را بگیری و مرا جهت بیعت پیش ‍ او بری و اگر خواستی، قبل از رفتن، از من بیعت بگیر.

مسلم بن عوسجه گفت:

از دیدار تو خوشحالم كه خداوند با تو اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را یاری می كند و لیكن صلاح نمی دانم كه قبل از تمام شدن كار، مردم از این مسئله آگاه شوند.

سرانجام مسلم بن عوسجه از او بیعت توأم با پیمان های محكم گرفت و پس ‍ از چند روز، او را نزد مسلم بن عقیل برد و ضمن بیعت با مسلم بن عقیل پول را به او داد.

به دنبال این، معقل این اخبار و اطلاعات به دست آمده را به ابن زیاد داد و از اینرو او به راه افتاد و نزد هانی آمد و گفت:

مسلم بن عقیل را به خانه ات آورده و سلاح برای او جمع آوری می كنی؟

وقتی هانی این گفته ها را انكار كرد، ابن زیاد معقل را خواند و هانی راز مسئله را فهمید و گفت:

اگر او (مسلم بن عقیل) زیر پایم باشد، پایم را بر نمی دارم. (تا به آن دست بیابی.

در اینحال با چوبدستی به صورت هانی چند ضربه ای زد و با چهره ای خون آلود، او را بازداشت نمود.

وقتی مسلم بن عقیل از آنچه بر سر هانی آمد، با خبر شد، تصمیم به قیام گرفت و به عبدالله بن حازم گفت كه بین یارانش ندا سر دهد و ایشان را جمع كند؛ به دنبال این، حدود چهار هزار نفر با شعار یا منصور امت آماده و سوی قصر ابن زیاد روانه شده و قصر را به محاصره خود در آوردند و ابن زیاد كه خود را در وضعیت بحرانی دید، اطرافیان خود از جمله شهاب بن كثیر را دستور داد تا به قبایل مختلف رفته و مردم را با دادن وعده وعید از یاری مسلم بن عقیل باز دارند و از طرف دیگر از اعیان و اشرافی كه معمولا در كنار افرادی چون ابن زیادها جمع می شوند، خواست تا بالای قصر رفته و مردم را با دادن وعده فریفته و سركشان را از عاقبت كارشان بترسانند؛ از اینرو همه ایشان به كاری كه ابن زیاد بر عهده شان گذارده بود، پرداخته و وقتی مردم سخنان آنان را شنیدند، كم كم پراكنده شدند؛ زن نزد پسر و برادر و شوهر خود می آمد و با التماس و زاری می گفت:

برگرد؛ دیگران هستند و كفایت می كنند.

مردان نیز نزد برادر و پسر و دیگر منسوبان خود رفته و ایشان را به خانه می بردند.

سرانجام وقتی مسلم بن عقیل برای نماز مغرب و عشاء به مسجد آمد، سی تن با او بود و بعد از نماز چون به سوی محله كنده رفت، ده نفر و وقتی از آن بیرون آمد، تنها و سرگردان ماند و آواره در كوچه های كوفه به راه افتاد تا اینكه به در سرای زنی به نام غوطه كه كنار در خانه منتظر آمدن سرش بود، رسید و سلام كرد و از او آب خواست و او آب آورد و مسلم بن عقیل آب را نوشید و كنار دیوار نشست و زن از مسلم خواست كه نزد خانواده اش رود و لیكن مسلم خاموش و ساكت مانده بود كه زن برای سومین بار گفت:

سبحان الله، ای بنده خدا! برخیز و نزد خانواده ات برو؛ خدا ترا عافیت دهد؛ خوب نیست بر در خانه من نشینی.

مسلم ایستاد و گفت:

مرا در این شهر منازل و خانواده ای نیست؛ آیا می توانی كار نیكی كنی و اجر و پاداشی ببری؟

وقتی زن از مقصود مسلم پرسید، او گفت:

من مسلم بن عقیل هستم؛ این مردم به من دروغ گفته و مرا فریب دادند.

زن با شگفتی پرسید:

آیا تو مسلم هستی؟!

وقتی جواب مثبت شنید، مسلم را به داخل خانه خویش برد و از او پذیرایی كرد؛ ولی مسلم شام نخورد.

لحظات به سرعت می گذشت و ناگهان پسر آمد و دید مادرش به آن اتاق بیش از حد رفت و آمد می كند و از اینرو بعد از اصرار فراوان پسر، مادرش ‍ ضمن سوگند دادن فرزندش برای كتمان مسئله، گفت:

فرزندم! این راز را پوشیده دار؛ او مسلم بن عقیل است.

پسر شب خوابید و صبح رفت و محل اختفاء مسلم بن عقیل را به عبدالرحمن بن اشعث كه مأموری از مأموران ابن زیاد بود، گزارش داد و او نیز به پدرش كه نزد ابن زیاد بود، گفت و پس از آشكار شدن خبر، ابن زیاد به او دستور داد تا رفته و مسلم بن عقیل را بیاورد.

محمد بن اشعث، پدر عبدالرحمن، با حدود هفتاد نفر برای دستگیری مسلم روانه منزل شدند و وقتی مسلم صدای شم و شیهه اسبان را بعد از نماز صبح شنید، دعایی را كه می خواند، تمام كرد و زره پوشید و به طوعه گفت:

آنچه از نیكی و احسان بر عهده تو بود، بجای آوردی و از شفاعت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بهره مند شدی؛ دیشب عمویم، امیر المؤ منین علیه السلام، را در خواب دیدم كه گفت: تو فردا با ما خواهی بود.

مسلم با شمشیر آخته بیرون آمد و نبرد آغاز شد و پس از مدتی نبرد حدود چهل تن از آنان را به هلاكت رساند و در اینحال محمد بن اشعث نیروی كمكی خواست و ابن زیاد گفت:

ما تو را برای یك نفر فرستادیم؛ اگر با چندین نفر رو در رو می شدید چه در انتظارمان بود؟!

محمد بن اشعث جواب داد:

ای امیر! گمان می كنی مرا به سوی بقالی در كوفه فرستادی؛ آیا نمی دانی او شیری سهمگین و شمشیری بران و دلاوری سترگ است.

عبیدالله بن زیاد گفت:

او را امان ده؛ جز از اینطریق نمی توان به او دست یافت.

محمد بن اشعث او را فرمان داد و مسلم بن عقیل گفت:

امان خیانت كاران را چه اعتباری است؟!

و رجز خواند:



اقسم لااقتل الا حرا

وان رأیت الموت شیئا مرا



كل امری یوما ملاق شرا

اخاف أن اكذب او اغرا



قسم می خورم كه جز به آزاد مردی و سرافرازی نمیرم؛ گرچه مرگ را امری تلخ و ناخوشایند بدانم.

در اینحال دشمن یاغی بر بام منازل رفته و باران سنگ و شعله های آتش بر نی، روی مسلم باریدن گرفت و از اینرو مسلم با پیكر خسته و مجروح بر دیواری تكیه داد و گفت:

شما را چه شده است كه مرا با اینكه از خاندان پیغمبران ابرار هستم، چون كفار سنگ می زنید؟ چرا حق رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را درباره خاندان او رعایت نمی كنید؟!

محمد بن اشعث گفت:

خود را به كشتن مده؛ تو در پناه من هستی.

مسلم بن عقیل گفت:

آیا با وجود توانایی در بدنم، اسیر شما گردم؛ به خدا قسم، اینچنین نخواهد شد.

و بر او حمله كرد و محمد بن اشعث گریخت و مسلم گفت:

بارالها! تشنگی مرا می كشد.

در اینحال از هر سو به او حمله كردند و بكر بن حمران لب بالای مسلم را ضربتی زد و مسلم با فرود ضربتی او را زخمی كرد و ناگهان نیزه ای از پشت بر مسلم زدند و به زمین افتاد و اسیرش كردند و به سوی قصر ابن زیاد می بردند كه مسلم فرمود:

پس امان شما كجا رفت؛ انا لله و انا الیه راجعون؛

و گریه می كرد كه عبیدالله بن عباس سلمی گفت:

اگر كسی جویای چیزی كه تو به دنبالش هستی باشد و این مشكلات بر او فرود آید، نباید گریه كند.

مسلم گفت:

بخدا سوگند كه برای خود گریه نمی كنم؛ گریه ام برای حسین و خاندان اوست كه به این سو می آیند.

سپس مسلم به محمد اشعث گفت:

فكر می كنم كه از عهده امانی كه داده ای فرو خواهی ماند؛ آیا می توانی كار خیری انجام داده و شخصی را به سوی حسین روانه كنی تا از طرف من به حضرت بگوید كه مسلم در دست شما اسیر است و امید دیدن شب را ندارد و به شما می گوید كه پدر و مادرم فدایتان؛ فریب كوفیان را مخور و برگرد. اینها همان كسانی هستند كه پدرت برای رهایی از دست آنها آرزوی مرگ نمود.

او گفت:

بخدا قسم، اینرو انجام می دهم و به ابن زیاد می گویم كه ترا امان داده ام.

محمد بن اشعث مسلم بن عقیل را به قصر آورد و بعد از كسب اجازه، نزد ابن زیاد وارد شد و امان خود به مسلم را یاد آور شد و ابن زیاد گفت:

ترا به امان دادن چكار! آیا ما ترا برای امان دادن فرستاده بودیم؟ به تو گفته بودیم كه او را اینجا بیاوری.

از آنجا كه مسلم به شدت تشنه بود، مقداری آب خواست و لیكن مسلم بن عمرو باهلی به او گفت:

آن آب گوارا را می بینی؟ قسم به خدا، قطره ای از آن نخواهی چشید تا اینكه از حمیم دوزخ بنوشی.

مسلم بن عقیل گفت:

تو كیستی؟

او گفت:

من كسی هستم كه حق را شناخته و شما انكارش كردید؛ خیرخواه امامم بودم و شما به او نیرنگ زدید؛ من اطاعتش كردم و شما عصیان ورزیدند؛ من مسلم بن عمرو باهلی هستم.

مسلم بن عقیل گفت:

مادرت به سوگ تو نشیند؛ چقدر سنگدل و بدخوی هستی! تو به حمیم و جاودانگی در جهنم سزاوارتر از من می باشی.

سرانجام عمرو بن حریث به غلامش گفت تا به مسلم آب دهد؛ مسلم تا قدح آب را بر دهان نهاد، قدح پر از خون شد و سه بار آب قدح را عوض ‍ كردند و بار سوم دندان ثنایای مسلم بن عقیل در قدح افتاد و گفت:

اگر این آب روزی من بود، قسمتم می شد و می نوشیدم.

وقتی مسلم فهمید كه او را خواهند كشت از ابن زیاد خواست تا اجازه وصیت اش به یكی از خویشانش را دهد و ابن زیاد رخصت داد و مسلم رو به عمرو بن سعد كرد و گفت:

بین ما قرابت و خویشی است؛ حاجتی دارم كه می خواهم در پنهانی بگویم.

عمر بن سعد نپذیرفت و ابن زیاد گفت:

از حاجت پسر عمویت روی بر مگردان.

در اینحال او برخاست و با مسلم در جایی نشست كه ابن زیاد آنها را می دید و مسلم گفت:

این مدتی كه در كوفه بودم، هفتصد درهم قرض كردم؛ آنرا از مالی كه در مدینه دارم ادا كن و پیكر مرا از ابن زیاد بخواه تا به تو دهد و آنرا به خاك سپار و كسی را سوی حسین علیه السلام فرست تا او را از واقعه خبر كند و باز گرداند.

تمام این مطلب را عمر بن سعد به ابن زیاد گفت و ابن زیاد اظهار كرد:

هرگز شخص امین خیانت نمی كند و لیكن گاهی دغل و خیانتكار را امین پندارند. اما مالش را هر جا خواهد صرف كند و بعد از كشته شدن، پیكرش ‍ را هر چه كنند برای ما اهمیتی ندارد و اما حسین، اگر او با ما كاری نداشته باشد، ما با او كاری نداریم.

سپس رو به مسلم بن عقیل كرد و گفت:

اتحاد و یكدلی مردم را به اختلاف و تفرقه تبدیل كردی.

مسلم بن عقیل گفت:

نه خیر؛ اینگونه نیست، اهل این شهر گویند كه پدرت نیكانشان را كشته و چون كسر و قیصر با آنان رفتار می كرد؛ ما آمدیم تا ایشان را به عدل و داد و حكم خداوند متعال فرا خوانیم.

ابن زیاد گفت:

ترا به این كارها چكار؟ ای فاسق! مگر به كتاب و سنت در بین مردم عمل نمی شد وقتی تو در مدینه شراب می خوردی؟!

مسلم بن عقیل گفت:

آیا من شراب می خوردم؟! به خدا سوگند كه خداوند می داند كه تو دانسته دروغ می گویی؛ كسی به خوردن شراب سزاوار است كه به خون مسلمانان سیراب شده و مردمی را كه خداوند كشتنشان را حرام نموده، كشته و از آن شادمان می شود كه گویا كاری نكرده است.

ابن زیاد گفت:

به خدا قسم ترا بگونه ای بكشم كه تاكنون در اسلام كسی را آنطور نكشته اند.

مسلم بن عقیل گفت:

ترا همان مناسب است كه در اسلام بدعتی آوری كه پیش از تو در آن نبوده است. كشتار به طرز فجیع و مثله كردن و ناپاكی و پست فطرتی را به خود اختصاص دادی.

در اینحال ابن زیاد او و امام حسین علیه السلام و علی علیه السلام و عقیل را دشنام داد و دستور داد مسلم را بالای قصر ببرند و به بكر بن حمران احمری كه مسلم بر او ضربتی زده بود، گفت كه باید مسلم را در قبال ضربتی كه به تو زده بود، بكشی.

مسلم بن عقیل در حال رفتن به بالای قصر ضمن گفتن تكبیر و استغفار از خداوند متعال و درود بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می گفت:

بارالها! بین ما و گروهی كه ما را فریفته و دروغ گفتند، داوری فرما.

مسلم را بر بالای قصر كه به بازار كفاشان مشرف بود سر زدند و پس از افتادن سر مباركش روی زمین، پیكر پاكش را نیز به زمین انداخته و به دار آویختند. پیكر پاك مسلم اولین بدنی است از بنی هاشم كه به دار آویخته شد و اولین سر از ایشان بود كه به دمشق فرستادند.

پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم درباره شهادت مسلم بن عقیل به علی علیه السلام فرموده بود:

فرزند عقیل در راه محبت فرزندت، حسین، شهید شده و چشمان مؤ منان بر او اشك ریخته و فرشتگان مقرب درگاه الهی برای او درود می فرستند.

پس از كشته شدن مسلم، محمد بن اشعث نزد ابن زیاد آمد تا درباره هانی تصمیم بگیرند و سرانجام طبق دستور، او را نیز به بازار برده و سر زدند و سر او را نیز ابن زیاد برای یزید فرستاد و یزید با نامه ای از او سپاسگزاری كرد و گفت:

طبق اخبار رسیده، حسین به سوی عراق می آید؛ از اینرو با گماشتن نگهبانان بطور كامل اوضاع را زیر نظر بگیر و به هر كسی بد گمان شدی، دستگیرش كن و هر كسی را تهمتی وارد كنند، بكش و هر خبر تازه ای را به من گزارش ده. [5] .


[1] فضائل الخمسه 3/268. حمر النعم، كنايه از دنياست. مجمع البحرين.

[2] كمترين تعداد بيعت كنندگان نقل شده، همان است و بيست و پنج هزار و چهل هزار نفر نيز نقل كرده اند.

[3] مشاور اداري مالي معاويه، از مسيحيان دمشق بود.

[4] در كتب تاريخي دو عكس العمل از شريك در اين رابطه نقل كرده اند؛ يكي اينكه او به مسلم گفته بود كه وقتي گفتم: مرا آب دهيد. بيرون آي و گردن او را بزن.

دوم اينكه شريك اشعار ذيل را خواند كه با مضامين آن اشعار، او را به انجام هر چه سريعتر مقصود فرا مي خواند؛



ما الانتظار بسلمي لاتحيوها

حيوا سليمي وحيوا من يحييها



مسلم روز سه شنبه، هشتم ذي الحجة، يوم التروية، كه مصادف با حركت امام حسين عليه السلام از مكه به سوي عراق بود، قيامش را آغاز نمود. 79-بحار الانوار 44/288.

[5] ارشاد مفيد 2/66 - 39، مقتل المقرم /192 - 165. مزوج الذهب 4/72 - 70 و اللهوف /60 - 37.